• وبلاگ : تازيانه
  • يادداشت : جرعه اي نفت تعارف بکنيم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چند روز پيش كنار خيابان منتظر آمدن اتوبوس بودم كه نگاهم روي پيرمردي در آن سوي خيابان ميخكوب شد آن پيرمرد داشت از توي ظرف هاي يكبار مصرف غذايي كه كنار خيابان گذاشته بودند دنبال غذا مي گشت و من محو تماشاي او بودم. اصلا متوجه نشدم كه اتوبوس آمد و رفت.نگاهم خيره به او بود و در غمي عميق فرو رفته بودم . و تاسف مي خوردم ...آري امثال ناصر ها كم نيستند شايد ناصر از خيلي هاي ديگر خوشبخت تر باشد.كاري از دست كسي بر نمي آيد چرا كه خانه از پاي بست ويران است