سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانشش را در نهان به کار نبندد، درعیان رسوایش کند . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط امیرحسین هاشمی جاوید در 86/7/28:: 4:30 عصر

توپخونه . . .  بازار
. . . آقا از سعدی میری ؟
سراسیمه و  آشفته سوار تاکسی شدم.
در افکار به هم ریخته خود زیر آبی می رفتم که فضای عجیب داخل ماشین مرا به خود جلب کرد .....

راننده جوون داشت با ریموت کنترل کوچیکی که تو دستاش گم شده بود صدای ضبط رو بالا پایین می کرد.
صدای تیز و زشت خواننده تازه به دوران رسیده در شیار های مغزم زوزه می کشید.
گردن لق سگی که روی داشبورد چوبی قهوه ای رنگ ماشین جا خوش کرده بود در دست اندازها و  با صدای ترانه ای که از ضبط پخش می شد، می رقصید.


سی دی که روی آن « و ان یکاد ...» حک شده بود از زیر آینه ماشین آویزان بود؛ آینه با زمینه نوری سبز رنگ، گستره ای بیش از فضای داخلی ماشین را پوشش می داد و آینه ای کوچک تر و اختصاصی تر با قابی شبیه تلویزیون در سمت چپ راننده قرار داشت.
عکس های متعددی از هنرپیشه های هندی و ایرانی بر جای جای تو دری و داشبورد ماشین خودنمایی می کرد.
راننده ماشین گاه گاهی با دنده کوچک ماشین که اندازه آن به زحمت به پنج انگشت می رسید بازی می کرد و مهارت خود را در تعویض دنده ها  با انگشت کوچک و بدون گرفتن کلاچ  به نماش می گذاشت.
فرمان کوچک چوبی اتومبیل که در مرکز آن یک اسب سیاه نماد اتومبیل  فراری خودنمایی می کرد، درلابه لای دست های پر رگ و عضلات به هم تابیده راننده گیر کرده بود.
«نمی خوابم تا بیایی بابا» و«جای سر خوبان» روی ماهیچه ساعد راننده خالکوبی شده  و در کنار جای زخم های موازی بر دستش جا خوش کرده بود؛ این شکل ادبیات زیر پوستی با جمله «دنبالم نیا آواره می شی» و «خودتی!»  بر پشت شیشه عقب ماشین تکمیل شده بود.
صندلی های با روکش سفید به کف ماشین چسبیده بود به طوری که گاهی تصور می کردی پشتت روی زمین کشیده می شود؛به نظر می رسید که سرنشینان اتومبیل های اطراف فقط نیمه سری با یک جفت چشم را می بینند.
مسافری که پشت سرمن نشسته عاجزانه و با ترسی که در بیان تقاضایش مشهود بود از راننده درخواست کرد صدای ضبط خود را پایین بیاورد؛ خواسته ای که من حوصله بازگو کردن آن به راننده رانداشتم و لذا به منظور تشکر لبخندی را از آینه بغل گلابی شکل به مسافر پشت سرم تحویل دادم.
راننده با اکراه ضبط را خاموش کرد و زیر لب غر و لند کرد؛ سیگاری آتش زد؛ دود سیگار از سر وکله اش به بیرون از پنجره ماشین تنوره کشید.
پشت چراغ قرمز و در میان کلافگی حاصل از گرمای هوا و بوی دود وقت خود را ارج می گذاشتیم که سرنشین اتومبیل کناری از راننده پرسید: بازی چند چنده؟ راننده هم که داشت شیشه عینک ریبن خود را ها ها می کرد؛ انگشت خود را روی دکمه رادیو برد و ................... حتی یه دونه مو نباید از سرت کم بشه !!!!!
.... تبلیغات مضحک و چندش انگیز جامعه مصرفی ما تو تاکسی هم دست از سر آدم بر نمی داره....!
با پریدن رنگ چراغ راهنمایی به سبز، دست راننده خلاق از روی رادیو ضبط به سمت دنده رفت و با صدای بوق دری وری و با شیهه تیک آف، این سواری سبز انگوری رنگ کم نظیر رم کرد و از جای خود پرید.

در تمام سوراخ های مغزم به منظور یافتن راهی برای جور کردن بدهی های خود انگشت می کردم که ..........
مجری خوش صدای رادیو از نگرانی محققان اجتماعی نسبت به افزایش ازدواج با روبات ها خبرداد...
در این حین بر گوشه لبان راننده صورت تکیده و مو روغن کاری شده و خط ریش ماهواره ای لبخنده بزرگی شکوفه کرد و گفت :
باس ما که فرقی نمی کنه، آبجی تو برو به فکر خودت باش......! صدای خنده سرنشینان تاکسی مرا به خود آورد تا من هم در افسوس خوردن به حال سقو ط ارزش های انسانی جامعه بشری زهرخند بزنم ............!


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها
Share |